Call me sahra




book spoiler






تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم. 

ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی جندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم. 

دختر پرتقال، همراهم بود.

توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.

ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود. 


"بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"

گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظز من.




book spoiler




کتابی زیبا و جمع و جور.

با مفاهیمی عمیق ولی نگارشی در عین حال ساده که باعث میشه به فکر فرو بری. 

اولین تجربه من برای خوندن قلم بکمن، به قدری شیرین بود که وقتی کتاب رو ورق زدم تا صفحه ی بعد رو بخونم در کمال ناباوری متوجه شدم که درست توی آخرین صفحه کتاب هستم. 

کوتاه اما تاثیرگذار.

قدم زدن زنی با ژاکت خاکستری که عنوان شغلش " مرگ " بود رو میتونستم توی تک تک ثانیه هایی که مطالعه اش کردم احساس کنم. و دیدم چقدر قشنگ بیان کرده که " مرگ در قالب ترس ظاهر میشه ".

به شدت برای مطالعه پیشنهاد میکنم کما اینکه میدونم آوازه ی این نویسنده خوش ذوق این روزها توی کتابفروشی های کشورمون پیچیده و شاید همین الان، " و من دوستت دارم " توی قفسه کتابخونه هاتون باشه!




book spoiler








دیویس یه شخصیت خیالیه.


اِیزا هم همینطور.


اما ترکیب عقاید دیویس و اِیزا، از تمام دنیای واقعی اطراف من، واقعی تره.


وقتی به دردهای اِیزا فکر میکنم میفهمم که حتی ابراز کردنشون برای دیگران کمک چندانی بهش نمیکنه. هیچکس نمیفهمه اِیزا چقدر درد میکشه، چطور درد میکشه و چرا نمی تونه به دردش پایان ببخشه. 


حتی وقتی ما نظاره گر داستانش میشیم، تمثیلی از احساساتی رو که اِیزا داراست، همونطور که توی کتاب بیان شده برای خودمون به زبون میاریم تا بگیم " لعنتی، من همه ی عمرم اِیزا رو می فهمیدم " اما غافل از اینکه هیچ وقت هر دوی اینها حتی درصدی بهم نزدیک نبودن:


یک. خوندن یه زندگی


دو. زندگی کردن اون خوندن


 


 


انگار مارپیچ های ذهنی اِیزا، مسری و کشنده ان. 


و انگار دارم روی چرخه ای از بی نهایت سوال ها حرکت میکنم که شمایلی شبیه علامت بی نهایت داره. نمی دونم مارپیچ شکل درست تریه یا صفحه برای دنیایی از سوال ها که توشون گیر کردم. 


به قول اِیزا، ماپیچ ها مدام تنگ تر و تنگ تر میشن تا اینکه توسط شون بلعیده میشی و چیزی ازت باقی نمی مونه.


اما صفحه ها، از هرجهتی تا ابد ادامه دارن.


و به نظرم این وحشتناکه. گم شدن میون بی نهایت صفحه ای که هر طرفش مملو از پرسش های بی جوابه.


انسان بودن و قدرت تفکر داشتن، گاهی اوقات به شدت وحشتناک به نظر میرسه.



book spoiler






تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم. 

ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی جندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم. 

دختر پرتقال، همراهم بود.

توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.

ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود. 


"بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"

گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.




book spoiler



اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخض شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.

اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته. 


کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.

دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن. 

نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.

پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.

مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.

اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.

و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.

و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،

که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.


و در پایان، 

پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.





book spoiler



اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.

اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته. 


کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.

دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن. 

نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.

پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.

مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.

اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.

و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.

و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،

که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.


و در پایان، 

پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.





book spoiler

اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.
اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته. 
کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.
دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن. 
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.
پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.
مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.
اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.
و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.
و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،
که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.
و در پایان، 
پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.




book spoiler





تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم. 
ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی جندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم. 
دختر پرتقال، همراهم بود.
توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.
ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود. 
"بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"
گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.




book spoiler



کتابی زیبا و جمع و جور.
با مفاهیمی عمیق ولی نگارشی در عین حال ساده که باعث میشه به فکر فرو بری. 
اولین تجربه من برای خوندن قلم بکمن، به قدری شیرین بود که وقتی کتاب رو ورق زدم تا صفحه ی بعد رو بخونم در کمال ناباوری متوجه شدم که درست توی آخرین صفحه کتاب هستم. 
کوتاه اما تاثیرگذار.
قدم زدن زنی با ژاکت خاکستری که عنوان شغلش " مرگ " بود رو میتونستم توی تک تک ثانیه هایی که مطالعه اش کردم احساس کنم. و دیدم چقدر قشنگ بیان کرده که " مرگ در قالب ترس ظاهر میشه ".
به شدت برای مطالعه پیشنهاد میکنم کما اینکه میدونم آوازه ی این نویسنده خوش ذوق این روزها توی کتابفروشی های کشورمون پیچیده و شاید همین الان، " و من دوستت دارم " توی قفسه کتابخونه هاتون باشه!




book spoiler




اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.
اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته. 
کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.
دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن. 
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.
پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.
مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.
اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.
و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.
و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،
که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.
و در پایان، 
پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.
کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.




book spoiler




تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم. 
ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی جندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم. 
دختر پرتقال، همراهم بود.
توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.
ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود. 
"بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"
گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.




book spoiler




کتابی زیبا و جمع و جور.
با مفاهیمی عمیق ولی نگارشی در عین حال ساده که باعث میشه به فکر فرو بری. 
اولین تجربه من برای خوندن قلم بکمن، به قدری شیرین بود که وقتی کتاب رو ورق زدم تا صفحه ی بعد رو بخونم در کمال ناباوری متوجه شدم که درست توی آخرین صفحه کتاب هستم. 
کوتاه اما تاثیرگذار.
قدم زدن زنی با ژاکت خاکستری که عنوان شغلش " مرگ " بود رو میتونستم توی تک تک ثانیه هایی که مطالعه اش کردم احساس کنم. و دیدم چقدر قشنگ بیان کرده که " مرگ در قالب ترس ظاهر میشه ".
به شدت برای مطالعه پیشنهاد میکنم کما اینکه میدونم آوازه ی این نویسنده خوش ذوق این روزها توی کتابفروشی های کشورمون پیچیده و شاید همین الآن، " و من دوستت دارم " توی قفسه کتابخونه هاتون باشه!




book spoiler




اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.
اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته. 
کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.

دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن. 
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.
پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.
مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.
اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.
و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.
و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،
که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.
و در پایان، 
پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.




book spoiler




اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.
اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته. 
کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.

دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن. 
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.
پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.
مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.
اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.
و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.
و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،
که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.
و در پایان، 
پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.



book spoiler




تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم. 
ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی جندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم. 
دختر پرتقال، همراهم بود.
توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.
ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود. 
"بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"
گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.




book spoiler




کتابی زیبا و جمع و جور.
با مفاهیمی عمیق ولی نگارشی در عین حال ساده که باعث میشه به فکر فرو بری. 
اولین تجربه من برای خوندن قلم بکمن، به قدری شیرین بود که وقتی کتاب رو ورق زدم تا صفحه ی بعد رو بخونم در کمال ناباوری متوجه شدم که درست توی آخرین صفحه کتاب هستم. 
کوتاه اما تاثیرگذار.
قدم زدن زنی با ژاکت خاکستری که عنوان شغلش " مرگ " بود رو میتونستم توی تک تک ثانیه هایی که مطالعه اش کردم احساس کنم. و دیدم چقدر قشنگ بیان کرده که " مرگ در قالب ترس ظاهر میشه ".
به شدت برای مطالعه پیشنهاد میکنم کما اینکه میدونم آوازه ی این نویسنده خوش ذوق این روزها توی کتابفروشی های کشورمون پیچیده و شاید همین الآن، " و من دوستت دارم " توی قفسه کتابخونه هاتون باشه!


یکی بهم گفت میترسم که در آینده نتونی زندگی خودت رو اداره کنی و مامان خوبی بشی. 
فکر میکرد افکارم، اتاقم، کارهام و هرچیزی که به من مربوط میشه یجورهایی عجیب و غریبن.
من اون لحظه چیزی نگفتم. جواب دندون شکن ندادم. از خودم و زندگیم دفاع نکردم.
ولی تمام ثانیه های بعدش، به این فکر میکردم که میتونم درستش کنم ولی به روش خودم.

+میتونم بهترش کنم. بهم زمان بده.

گوش بدیم



دنبال کردن آدم ها، از پشت پنجره کار لذت بخشی بود. تماشا کردن خورشید وقتی غروب میکرد و زل زدن به طاق آسمون برای پیدا کردن ستاره ای که شاید فقط مال من میشد. زیاد اهل معاشرت نبودم. ترجیح میدام اکثر اوقات کنار پنجره ی مستطیلی بزرگ اتاق بشینم و به رفت و آمد مدام آدم ها خیره بشم. راستش از اینکه میتونستم برای هر آدمی، یه قصه منحصر به فرد بسازم به خودم میبالیدم. هرچند وقتی بزرگتر شدم، به این نکته رسیدم که خیال بافی در مورد آدم های واقعی کار به جایی نمی بره. 

توی قصه ها، تو میتونی چیزی رو بسازی که وجود نداره، میتونی دردی رو درمان کنی که دارویی نداره. گلی رو پروش بدی که احتیاج به آب نداره و خورشیدی رو  خلق کنی که بجای آسمون دلش میخواد توی اقیانوس خونه داشته باشه.

و بعدها، گذر زمان باعث شد تا این عادت رو ترک کنم. 

نمیخواستم قصه گویی باشم که صداش از پشت شیشه به گوش هیچ شنونده ای نمیرسه. نمیخواستم کتمان کننده ی هویت واقعی آدم ها باشم. هویتی که میتونست و توانایی پدیدار شدن رو داشت.

حالا پنجره خاک گرفته

و من دیگه قصه ای نمیگم.



با دست هات حرف بزن، با چشمهات قصه بگو. من دست هات رو میشنوم و چشمهات رو لمس میکنم.



نمایشگاه رفتن من امسال کوچیکترم رقم خورد. دیروز باهم رفتیم. و یه تجربه جدید بود. گرونی کتاب برام اعصاب نذاشته بود و هیچی نخریدم. و فقط به خیل جمعیتی چشم دوختم که تا چند وقت دیگه حتی نمیتونن با شرایط موجود کتابی که برای سلامت روحشون مفیده رو بخرن. از جنبه های غمگینش که رد بشیم، میتونم بگم دیروز عصر قشنگ بود برام، چون برای اولین بار دست خواهرم رو گرفتم و باهم بین کتابها قدم زدیم. براش از وقتهایی که بچه بودم و می رفتم نمایشگاه تعریف کردم و بهش گفتم که کتابها میتونن چقدر قشنگ باشن. تجربه های سن نه سالگیم رو نه ساله الآنم به اشتراک گذاشتم. توی مترو اذیت شد. خسته شد و پاهاش درد گرفت. ولی فکر میکنم ارزشش رو داشت. باید بدونه که کتاب قشنگ ترین دوستش میشه. میخوام عادت خوبش، ذوق کردن راجع به کتابهاش باشه وقتی داره درموردشون باهام حرف می زنه.



پی نوشت:

بجای تمام کتاب هایی که دلم میخواست و نخریدمشون، " هر دو در نهایت می میرند " عزیزم رو با خودم بردم نمایشگاه. 

توی غرفه نشر پیدایش که ناشر همیشگی کودکی هام بود [مجموعه های جذاب حسنی که هنوز هم دارمشون ":) ] چرخیدم و منتظر موندم تا مترجم های عزیزترش از راه برسن.

و خب، بذارین بگم که هرچقدر از خوش برخورد بودن میلاد بابانژاد و همسرشون الهه مرادی براتون تعریف کنم بازم کم گفتم.




+امیدوارم کتاب خریدن، آرزو نشه :)



k-drama spoiler



مدت زیادی نیست که درام کره ای نگاه میکنم و تقریبا توی شناخت این سبک خیلی کم تجربه ام. اما چند وقت پیش بر حسب اتفاق یکی از مومنت های کاپل سریال رو توی اینستاگرام دیدم و راستش ترغیب شدم برای دیدنش.
نظراتی رو دیدم که میگفتن این سریال هم شبیه درام های دیگه است و تکراریه و یا حتی بخاطر نقش مقابل لی جانگ سوک که یه خانوم سن بالاتر بود دوست نداشتن که سریال رو ببین.

با دانلود کردن قسمت اول و دیدن فضای سریال باید بگم که واقعا عاشقش شدم. داستان حول محور نویسندگی، صنعت نشر و تلاش های فراوون

کانگ دان یی میگشت. داستان پیچیده ای نداره. یه کمدی رمانتیک قشنگه به نظرم و توی فضای آرومی که داره بهم خیلی چیزها یاد داده.
هردو بازیگر اصلی سریال نقششون رو عالی ایفا کردن و همینظور اعضای انتشارات گیورو انگار که یه خانواده ن. علاوه بر نشون دادن رابطه زوج اصلی قصه، به داستان بقیه شخصیت هام پرداخته میشه و این خیلی جذابه. نونای سریال، حرفهای قشنگ و آموزنده ای برای بیننده های سریال داره و اونهوی دوست داشتنیش، بهت یاد میده که چطور برای کسی که عاشقش هستی باید از ته قلبت عشق رو بهش پیشکش کنی.

از اینجا به بعد ممکنه حاوی اسپویل باشه حرفهام، پس با احتیاط بخونین یا اگه دوست ندارین زودی ازش بگذرین ^^



مکملِ عاشقانه، داستان زندگی ماهاست.

دنیایی که توش خیلی اتفاق های عجیب و غریب نمی افته و تقریبا هر چیز مهمی که توی این دنیا وجود داره، از عشق و محبت سرچشمه گرفته شده. داستان با نشون دادن خاطرات دان یی شروع میشه، جایی که با لباس سفید عروسی زیر یه طاق گل ایستاده و وقتی

چا اونهو دوست صمیمی تمام دوران زندگیش زمزمه میکنه که " خوشگل شدی "، دان یی نمی شنوه. و بازی روزگار اونقدر ماهرانه برای دان یی ایفای نقش میکنه که فقط به مدت چند سال کوتاه، از ازدواج نافرجامش با یه دختر بچه که دلش میخواد بهترین ها رو براش مهیا کنه، بیرون میاد.

میتونم قطع به یقین اذعان کنم نویسنده سریال، واقعا هوشمندانه، شخصیت ها رو خلق کرده. طوری که موقع تماشا کردن سریال همش به خودم می گفتم که عه، چقدر فلان شخصیت جای درستی توی داستان قرار داره. و چقدر خوب تر که هر شخصیتی برای خودش داستان جداگانه ای رو داره که میتونه در کنار نقش اصلی و قهرمان قصه، قابل بازگو کردن باشه. 

جدا از قصه دان یی و اونهو، که بعد از سالها دوری، بنا به شرایط پیش اومده برای دان یی دوباره باهم مواجه میشن، باید بگم که سختی های پروسه تولید یه کتاب، توی شرکت انتشاراتی که طی سالها تلاش مدیر و کارمندهاش از صفر شروع به کار کارده و حالا دارای اسم و رسم شده، به خوبی نشون داده میشه. نکته ی مثبت دیگه در مورد مکمل عاشقانه اینه که شخصیت ها فدای محوریت داستان که حول کتاب میچرخه نشدن و یا حتی بالعکس. در واقع، نویسنده به خوبی از هر کدوم از عناصر کتاب و عشق وام گرفته و به صورت مکمل ازشون برای هم تکیه گاه محکمی ساخته. و تصویر این دو عنصر انقدر در کنار هم شیرین و دلچسب جلوه میکنه، که ببینده ناخودآگاه  آرامش و رضایت درونی عمیقی رو  توی قلبش احساس میکنه.

خلاصه اینکه، دیدن این سریال رو به همه اونایی که کرم کتابن، عاشق ادبیات و عاشق دیدن یه رابطه  کیوت ولی پر از نکته های آموزنده هستن پیشنهاد میکنم. 



حالا هم بریم که چندتا عکس از فضای سریال باهم ببینیم.















book spoiler




تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم. 
ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی چندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم. 
دختر پرتقال، همراهم بود.
توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.
ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود. 
"بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"
گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.


- بگو دیگه

+ نچ، نمیشه

- چرا خب؟ 

+ چون یه آروزی غیرممکنه

- مگه چی آرزو کردی؟

+ #کتاب.



+ کتاب خریدن آرزوی محال  نشه یه وقت :"(


پی نوشت:
درباب افزایش قیمت کتاب شهر استخوان ها از انتشارات جنگل با قیمت 80.000 تومن

پی نوشت دوم:
من نه جلدش رو خریده بودم 90.000 تومن :) توی آذرماه شایدم اوایل دی
حالا تجدید چاپ شده با این قیمت نجومی

دریافت



صداش کردم. اما متوجهم نشد. توی چشمهاش هزارتا دریای طوفانی داشت و هزارتا کشتی شکسته که هیچ کدوم قرار نبود پهلو بگیرن. 

صداش کردم.

ولی انگار غرق شده بود.

غریق نجات نبودم و دست کمی از خودش نداشتم. منم یه فانوس شکسته بودم که نفس های آخرش رو سوسو می زد. 

آدم های غمگین، هیچ وقت  جزیره های دورشون  رو نمی بینن.






چی صداش کنیم که حق مطلب ادا بشه؟

مرد جادویی ژاپنی؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی و حد مرزی داره؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی حد و مرزی داره و از همون بار اولی که صحرا کلماتش رو خوند یه دل نه صد دل عاشق سبک نوشتنش شد؟

اگه بخوام از هاروکی بنویسم میتونم کیلومترها، همه صفات خوبی که یه نویسنده میتونه داشته باشه و باهاش خواننده هاش رو به وجد بیاره جمله سطر بالا رو ادامه بدم.

هاروکی مثل همه چیزهای کوچیکی که توی ژاپن وجود دارن، منو جادو میکنه.

و قدرت جادوش به قدری زیاده که وقتی داستان هاش رو میخونم دیگه توی این دنیا نیستم. منم همراه با شخصیت ها، توی طول داستان قدم میزنم، عاشق میشم، اسپاگتی می پزم و از افسردگی رنج میبرم. 

عنوانی که برای پست مطزح کردم در واقع اسم یکی از مجموعه داستان های هاروکی موراکامیه که به عنوان گل سرسبدشون انتخاب شده و نشسته روی جلد کتاب.

کتاب پیش رو، هفدهمین چاپش رو از انتشارات

ثالث پشت سر گذاشته و 131 صفحه داره که بخاطر شیرین بودن قلم نویسنده میشه توی یک ساعت یا حتی کمتر خوند و تمومش کرد. 

مترجم  - محمود مرادی - این کتاب به شدت رسا و روون ترجمه کرده این کتاب رو که باعث کل زمانی که به خوندنش اختصاص دادم یه لبخند بزرگ ضمیمه لبهام باشه. 

هفت تا داستان، هفت بار زندگی خارق العاده، هفت بار غرق شدن توی دنیایی که وجود خارجی نداره.

دنیای اول: بید نابینا، زن خفته

دنیای دوم: سال اسپاگتی

دنیای سوم: میمون شیناگاوا

دنیای چهارم: قلوه سنگی که هر روز جابجا میشود

دنیای پنجم: دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

دنیای ششم: اسفرود1 بی دم

دنیای هفتم: مرد یخی


اگه بخوام ژاپن رو با یه نویسنده به یاد بیارم قطعا اون شخص، هاروکی موراکامی نازنینمه.

دلم میخواد همه تون این هفت بار رو با شخصیت های قشنگ موراکامی زندگی کنین.






1:یه نوع پرنده







چی صداش کنیم که حق مطلب ادا بشه؟

مرد جادویی ژاپنی؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی و حد مرزی داره؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی حد و مرزی داره و از همون بار اولی که صحرا کلماتش رو خوند یه دل نه صد دل عاشق سبک نوشتنش شد؟

اگه بخوام از هاروکی بنویسم میتونم کیلومترها، همه صفات خوبی که یه نویسنده میتونه داشته باشه و باهاش خواننده هاش رو به وجد بیاره جمله سطر بالا رو ادامه بدم.

هاروکی مثل همه چیزهای کوچیکی که توی ژاپن وجود دارن، منو جادو میکنه.

و قدرت جادوش به قدری زیاده که وقتی داستان هاش رو میخونم دیگه توی این دنیا نیستم. منم همراه با شخصیت ها، توی طول داستان قدم میزنم، عاشق میشم، اسپاگتی می پزم و از افسردگی رنج میبرم. 

عنوانی که برای پست مطرح کردم در واقع اسم یکی از مجموعه داستان های هاروکی موراکامیه که به عنوان گل سرسبدشون انتخاب شده و نشسته روی جلد کتاب.

کتاب پیش رو، هفدهمین چاپش رو از انتشارات

ثالث پشت سر گذاشته و 131 صفحه داره که بخاطر شیرین بودن قلم نویسنده میشه توی یک ساعت یا حتی کمتر خوند و تمومش کرد. 

مترجم  - محمود مرادی - این کتاب به شدت رسا و روون ترجمه کرده این کتاب رو که باعث کل زمانی که به خوندنش اختصاص دادم یه لبخند بزرگ ضمیمه لبهام باشه. 

هفت تا داستان، هفت بار زندگی خارق العاده، هفت بار غرق شدن توی دنیایی که وجود خارجی نداره.

دنیای اول: بید نابینا، زن خفته

دنیای دوم: سال اسپاگتی

دنیای سوم: میمون شیناگاوا

دنیای چهارم: قلوه سنگی که هر روز جابجا میشود

دنیای پنجم: دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

دنیای ششم: اسفرود1 بی دم

دنیای هفتم: مرد یخی


اگه بخوام ژاپن رو با یه نویسنده به یاد بیارم قطعا اون شخص، هاروکی موراکامی نازنینمه.

دلم میخواد همه تون این هفت بار رو با شخصیت های قشنگ موراکامی زندگی کنین.






1:یه نوع پرنده






حس میکنم چیزهایی که قراره در این کتاب بنویسم یکمی بیرحمانه به نظر برسه ولی خب باید حقیقت ها رو نوشت.

برای همین متنی رو ضمیمه پست میکنم که وقتی کتاب رو خریدم نوشته بودم.

تیراژ 500 نسخه؟
اونم برای چاپ پنجم؟
من نمیفهمم صعنت چاپ و بازار کتاب داره به کجا کشیده میشه.
وقتی خریدمش خوشحال بودم چون بعد از گشتن کتابفروشی های متعدد و هربار ناامید شدن با شنیدن جمله " نداریمش متاسفانه " رفتم کتابسرای تندیس توی خیابون ولیعصر و خب تنها نسخه ای که براشون مونده بود مال من شد. اما وقتی کتاب رو برداشتم که ورق بزنم دیدم یکمی برگه هاش از حالت طبیعی خارج شدن و انگار خیس شده بودن که این به روزشون اومده بود. با ناراحتی به مسئول فروش گفتم و انبار رو چک کرد. ولی گفت نسخه دیگه ای ندارن.
و خب با دیدن تیراژ محدود کتاب، تصمیم به خرید گرفتم. چون ممکن بود دیگه تجدید چاپ نشه. فروشنده ده درصد بخاطر خرابی کتاب بهم تخفیف داد که دستش درد نکنه. 
ولی وقتی منتظر مترو بودم و کتاب رو باز کردم حسابی توی ذوقم خورد. 
همون صفحه اولش غلط املایی داشت و مترجم روون و یکدست ترجمه نکرده بود. با اینکه از قواعد ترجمه چیزی نمیدونم ولی حس میکنم خودم میتونستم بهتر ترجمه کنم. ( وی عصبانی بود ) 
البته هدفم از خرید کتاب، این بود که تفاوت های انیمه ای و داستانی رو متوجه بشم.
اما واقعا از نشر کتابسرای تندیس انتظار همچین ترجمه و ویراستاری ضعیفی رو نداشتم.
فکر کن، هری پاتر با ترجمه ویدا اسلامیه، از این نشر کلی سر و صدا به پا کنه و به کتاب دیگه ای مثل قلعه متحرک کمترینش برسه.
امیدوارم داستان و قلم دایانا جونز از دلم دربیاره.



خب حالا من اینجام وخیلی سخته که بخوام اعتراف کنم برای اولین بار، انیمه اقتباسی که از این رمان ساخته شده برام از خود کتاب قشنگتر و جذابتره. شاید یکی از دلایلی که کتاب خیلی به دلم ننشست واقعا ترجمه غیرقایل قبولش-از نظر من- باشه. اما مطمئنم دلیل دوم و محکمتر بخاطر نگاه میازاکی به درون مایه داستان و تلفیقش با زادگاهشه. با ژاپن، با جنگ جهانی و همه سختی هایی که مردمش تحمل کردن تا امروز به اینجایی که هستن برسن. 

و خب تمام مدت زمانی که کتاب رو مطالعه میکردم فقط به شوق خوندن جمله ای جلو میرفتم که وقتی به صفحه آخر رسیدم خبری ازش نبود. راستش ناراحت شدم. اما میازاکی میازکی عه و دایانا جونز، دایانا جونزه. نمیشه توقع تطابق کامل داشت. در نهایت، قلعه متحرک تجربه جذابی از دنیای سحر و جادوئه و شاید داشتن یه قلعه شبیه قلعه متحرک هاول رویای خیلی هامون باشه. 



Related image



Related image


Related image



Related image


 

 

 

 

آیا عاشق داستان های مصور هستین؟

آیا از فکر کردن به دنیاهای موازی لذت میبرین؟

دبیلو  انتخاب مناسبیه.

میپرسین برای چی؟

 

چون دبیلو تلفیق هیجان و معما و کمی اکشنه. تلفیق هنر و نویسندگیه.  و صد البته عشق، که همیشه توی هر داستانی با ژانر رومنس، در قالب همون شاهزاده ای ظاهر میشه که گاهی وقتها پیاده وگاهی سوار بر اسب سفید، توی قلب شخصیت اصلی نفوذ میکنه تا بتونه اون رو به موفقیت برسونه.

دبلیو داستان دوتا دنیای موازیه. دنیایی که ما توی اون زندگی میکنیم و دنیایی که " اوه سونگ مو " خالق پرطرفدار ترین وبتون کره " w " اون رو به وجود آورده. و داستان از جایی شروع میشه که دختر این نویسنده وارد دنیای وبتون میشه و بین این دو دنیا، سفر میکنه. 

موقع تماشا کردنش شاید گیج بشین، شاید از سرد بودن " کانگ چول " قهرمان وبتون دلخور بشین و شاید احساس کنین که " یون جو " بیش اندازه داره به یه شخصیت وبتونی اهمیت میده اما هیچ کدوم از این موارد شما رو اونقدر دلسرد نمیکنه و حتی باعث میشه که نتونین از نگاه کردن بی وقفه اپیزودهاش دست بکشین. 

بحث دنیاهای موازی همیشه برای خود من جذاب بوده. کمااینکه شاید برای شما هم باشه. اما نکته ای که میخوام بگم بیشتر شامل حال اونهایی میشه که دستی به قلم دارن و شاید داستان نویسی  رو تجربه کردن.

وقتی سریال رو میدیدم، مدام توی ذهنم این نکته تداعی میشد که نکنه اون دنیایی که توی خیال خودم ساختم، حقیقت پیدا کرده باشه. و به این فکر کردم که چطور میشه برای نقش اول داستانت مدام درد و غم و رنج ببافی و اون رو دور گردنش بندازی. و از اونجایی که تو راهبر نقش های داستانت هستی، اجازه ندی تا اون شخص، شال گردنش رو باز کنه. برعکس این قضیه هم صدق میکنه. مسئولیت نویسنده ها، اگه از دیدگاهی که توی سریال بهش پرداخته شده مورد بررسی قرار بگیره میتونه دیوونه کننده باشه حقیقتا.

جون گرفتن شخصیتی که خودت ساختی و حالا پا به دنیای تو میذاره، دلیل من برای دیدن دبلیو بود.

برای منی که شکل گرفتن یه شخصیت و هدایت کردن زندگیش رو تجربه کرده بودم، دبلیو یه فرصت دوباره بود تا به مسئولیتم جور تازه ای نگاه کنم.

 

 

 


+ و به نظرم قشنگ ترین ost این سریال میتونه به ترک زیر متعلق باشه.

 

دریافت
 






کافیه دلباخته ی شعر باشی و وقتی مابین قفسه های ادبیات داستانی توی یه کتاب فروشی بزرگ چرخ میزنی، " انجمن شاعران مرده " صدات بزنه.

اول از همه باید بگم که من فیلمش رو ندیدم و بنابر اطلاعات قبلی داستان فیلم و کتاب باهم متفاوته.

حالا هم کمربندهاتون رو محکم ببندین که سفر ما به دل غاری که انجمن شاعران مرده توش برگزار میشه، شروع شده.

از بالای سر داستان که رد بشیم اولین چیزی که خودنمایی میکنه مدرسه ی تمام پسرانه "ولتون " ئه. جایی که مدیر و معلم ها و کادرش، مبادی آداب ترین آدم های کره زمینن و دلشون میخواد به هر پسری به چشم ماشین برآورده کردن امیال والدین شون، نگاه کنن.

بین اون همه دانش آموز داستان حول چندتا پسر میگرده که یه روز، با معلم جدیدشون، یعنی آقای " کیتینگ " آشنا میشن. کسی که توی بدو ورودش به کلاس از بچه ها میخواد، "ناخدا، ای ناخدای من " صداش بزنن و همین کافیه تا عاشقش بشین. قصه ی این کتاب، قصه شکستن عادت هاست. قصه ی تلاش کردن برای اینکه بتونی از یه پنجره جدید، به اتفاق های بیرون از ذهنت نگاه کنی. 

پسرهای قصه، طبق یسری اتفاق، متوجه انجمنی میشن که برای سالها خاموش و متروک بوده و حالا تصمیم میگیرن که دوباره اون رو راه بندازن. 

چیزی که مهمه، اینه که قهرمان من توی این کتاب یه شخص خاص نیست. یه تفکره. یه صداست. یه انگیزه است که از زبون آقای کیتینگ بین کلمه ها نفوذ پیدا کرده، شعر شده، قریحه طبع آزمایی برای فریاد درونی رو برانگیختن شده و مثل خون نشسته توی رگ های خشکیده و تشنه ای که بهش نیازمند بودن.

پایانی تلخی داره. اما یه تلخی مطلوب. چیزی که بهمون یادآوری میکنه تغییر همیشه و همیشه با درد همراهه.

انجمن شاعران مرده، قربانی میگیره.

استعدادی برای همیشه خاموش میشه.

عده ای صحنه سازی میکنن.

و کسی محکوم میشه که از پسرهاش ممنون بوده.


بخونین و ازش لذت ببرین.

بخونین و بدونین که بدون درد کشیدن، هیچ مسیری هموار شدنی نیست.







 

 

 

 

کافیه دلباخته ی شعر باشی و وقتی مابین قفسه های ادبیات داستانی توی یه کتاب فروشی بزرگ چرخ میزنی، " انجمن شاعران مرده " صدات بزنه.

اول از همه باید بگم که من فیلمش رو ندیدم و بنابر اطلاعات قبلی داستان فیلم و کتاب باهم متفاوته.

حالا هم کمربندهاتون رو محکم ببندین که سفر ما به دل غاری که انجمن شاعران مرده توش برگزار میشه، شروع شده.

از بالای سر داستان که رد بشیم اولین چیزی که خودنمایی میکنه مدرسه ی تمام پسرانه "ولتون " ئه. جایی که مدیر و معلم ها و کادرش، مبادی آداب ترین آدم های کره زمینن و دلشون میخواد به هر پسری به چشم ماشین برآورده کردن امیال والدین شون، نگاه کنن.

بین اون همه دانش آموز داستان حول چندتا پسر میگرده که یه روز، با معلم جدیدشون، یعنی آقای " کیتینگ " آشنا میشن. کسی که توی بدو ورودش به کلاس از بچه ها میخواد، "ناخدا، ای ناخدای من " صداش بزنن و همین کافیه تا عاشقش بشین. قصه ی این کتاب، قصه شکستن عادت هاست. قصه ی تلاش کردن برای اینکه بتونی از یه پنجره جدید، به اتفاق های بیرون از ذهنت نگاه کنی. 

پسرهای قصه، طبق یسری اتفاق، متوجه انجمنی میشن که برای سالها خاموش و متروک بوده و حالا تصمیم میگیرن که دوباره اون رو راه بندازن. 

چیزی که مهمه، اینه که قهرمان من توی این کتاب یه شخص خاص نیست. یه تفکره. یه صداست. یه انگیزه است که از زبون آقای کیتینگ بین کلمه ها نفوذ پیدا کرده، شعر شده، قریحه طبع آزمایی برای فریاد درونی رو برانگیختن شده و مثل خون نشسته توی رگ های خشکیده و تشنه ای که بهش نیازمند بودن.

پایانی تلخی داره. اما یه تلخی مطلوب. چیزی که بهمون یادآوری میکنه تغییر همیشه و همیشه با درد همراهه.

انجمن شاعران مرده، قربانی میگیره.

استعدادی برای همیشه خاموش میشه.

عده ای صحنه سازی میکنن.

و کسی محکوم میشه که از پسرهاش ممنون بوده.

 

بخونین و ازش لذت ببرین.

بخونین و بدونین که بدون درد کشیدن، هیچ مسیری هموار شدنی نیست.

 

 

 

 

 


 

 

 

 

آیا عاشق داستان های مصور هستین؟

آیا از فکر کردن به دنیاهای موازی لذت میبرین؟

دبیلو  انتخاب مناسبیه.

میپرسین برای چی؟

 

چون دبیلو تلفیق هیجان و معما و کمی اکشنه. تلفیق هنر و نویسندگیه.  و صد البته عشق، که همیشه توی هر داستانی با ژانر رومنس، در قالب همون شاهزاده ای ظاهر میشه که گاهی وقتها پیاده وگاهی سوار بر اسب سفید، توی قلب شخصیت اصلی نفوذ میکنه تا بتونه اون رو به موفقیت برسونه.

دبلیو داستان دوتا دنیای موازیه. دنیایی که ما توی اون زندگی میکنیم و دنیایی که " اوه سونگ مو " خالق پرطرفدار ترین وبتون کره " w " اون رو به وجود آورده. و داستان از جایی شروع میشه که دختر این نویسنده وارد دنیای وبتون میشه و بین این دو دنیا، سفر میکنه. 

موقع تماشا کردنش شاید گیج بشین، شاید از سرد بودن " کانگ چول " قهرمان وبتون دلخور بشین و شاید احساس کنین که " یون جو " بیش اندازه داره به یه شخصیت وبتونی اهمیت میده اما هیچ کدوم از این موارد شما رو اونقدر دلسرد نمیکنه و حتی باعث میشه که نتونین از نگاه کردن بی وقفه اپیزودهاش دست بکشین. 

بحث دنیاهای موازی همیشه برای خود من جذاب بوده. کمااینکه شاید برای شما هم باشه. اما نکته ای که میخوام بگم بیشتر شامل حال اونهایی میشه که دستی به قلم دارن و شاید داستان نویسی  رو تجربه کردن.

وقتی سریال رو میدیدم، مدام توی ذهنم این نکته تداعی میشد که نکنه اون دنیایی که توی خیال خودم ساختم، حقیقت پیدا کرده باشه. و به این فکر کردم که چطور میشه برای نقش اول داستانت مدام درد و غم و رنج ببافی و اون رو دور گردنش بندازی. و از اونجایی که تو راهبر نقش های داستانت هستی، اجازه ندی تا اون شخص، شال گردنش رو باز کنه. برعکس این قضیه هم صدق میکنه. مسئولیت نویسنده ها، اگه از دیدگاهی که توی سریال بهش پرداخته شده مورد بررسی قرار بگیره میتونه دیوونه کننده باشه حقیقتا.

جون گرفتن شخصیتی که خودت ساختی و حالا پا به دنیای تو میذاره، دلیل من برای دیدن دبلیو بود.

برای منی که شکل گرفتن یه شخصیت و هدایت کردن زندگیش رو تجربه کرده بودم، دبلیو یه فرصت دوباره بود تا به مسئولیتم جور تازه ای نگاه کنم.

 

 

 


+ و به نظرم قشنگ ترین ost این سریال میتونه به ترک زیر متعلق باشه.

 


 

 

حس میکنم چیزهایی که قراره در این کتاب بنویسم یکمی بیرحمانه به نظر برسه ولی خب باید حقیقت ها رو نوشت.

برای همین متنی رو ضمیمه پست میکنم که وقتی کتاب رو خریدم نوشته بودم.

تیراژ 500 نسخه؟
اونم برای چاپ پنجم؟
من نمیفهمم صعنت چاپ و بازار کتاب داره به کجا کشیده میشه.
وقتی خریدمش خوشحال بودم چون بعد از گشتن کتابفروشی های متعدد و هربار ناامید شدن با شنیدن جمله " نداریمش متاسفانه " رفتم کتابسرای تندیس توی خیابون ولیعصر و خب تنها نسخه ای که براشون مونده بود مال من شد. اما وقتی کتاب رو برداشتم که ورق بزنم دیدم یکمی برگه هاش از حالت طبیعی خارج شدن و انگار خیس شده بودن که این به روزشون اومده بود. با ناراحتی به مسئول فروش گفتم و انبار رو چک کرد. ولی گفت نسخه دیگه ای ندارن.
و خب با دیدن تیراژ محدود کتاب، تصمیم به خرید گرفتم. چون ممکن بود دیگه تجدید چاپ نشه. فروشنده ده درصد بخاطر خرابی کتاب بهم تخفیف داد که دستش درد نکنه. 
ولی وقتی منتظر مترو بودم و کتاب رو باز کردم حسابی توی ذوقم خورد. 
همون صفحه اولش غلط املایی داشت و مترجم روون و یکدست ترجمه نکرده بود. با اینکه از قواعد ترجمه چیزی نمیدونم ولی حس میکنم خودم میتونستم بهتر ترجمه کنم. ( وی عصبانی بود ) 
البته هدفم از خرید کتاب، این بود که تفاوت های انیمه ای و داستانی رو متوجه بشم.
اما واقعا از نشر کتابسرای تندیس انتظار همچین ترجمه و ویراستاری ضعیفی رو نداشتم.
فکر کن، هری پاتر با ترجمه ویدا اسلامیه، از این نشر کلی سر و صدا به پا کنه و به کتاب دیگه ای مثل قلعه متحرک کمترینش برسه.
امیدوارم داستان و قلم دایانا جونز از دلم دربیاره.

 

 

خب حالا من اینجام وخیلی سخته که بخوام اعتراف کنم برای اولین بار، انیمه اقتباسی که از این رمان ساخته شده برام از خود کتاب قشنگتر و جذابتره. شاید یکی از دلایلی که کتاب خیلی به دلم ننشست واقعا ترجمه غیرقایل قبولش-از نظر من- باشه. اما مطمئنم دلیل دوم و محکمتر بخاطر نگاه میازاکی به درون مایه داستان و تلفیقش با زادگاهشه. با ژاپن، با جنگ جهانی و همه سختی هایی که مردمش تحمل کردن تا امروز به اینجایی که هستن برسن. 

و خب تمام مدت زمانی که کتاب رو مطالعه میکردم فقط به شوق خوندن جمله ای جلو میرفتم که وقتی به صفحه آخر رسیدم خبری ازش نبود. راستش ناراحت شدم. اما میازاکی میازکی عه و دایانا جونز، دایانا جونزه. نمیشه توقع تطابق کامل داشت. در نهایت، قلعه متحرک تجربه جذابی از دنیای سحر و جادوئه و شاید داشتن یه قلعه شبیه قلعه متحرک هاول رویای خیلی هامون باشه. 

 

 

Related image

 

 

Related image

 

Related image

 

 

Related image


 

 

 

چی صداش کنیم که حق مطلب ادا بشه؟

مرد جادویی ژاپنی؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی و حد مرزی داره؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی حد و مرزی داره و از همون بار اولی که صحرا کلماتش رو خوند یه دل نه صد دل عاشق سبک نوشتنش شد؟

اگه بخوام از هاروکی بنویسم میتونم کیلومترها، همه صفات خوبی که یه نویسنده میتونه داشته باشه و باهاش خواننده هاش رو به وجد بیاره جمله سطر بالا رو ادامه بدم.

هاروکی مثل همه چیزهای کوچیکی که توی ژاپن وجود دارن، منو جادو میکنه.

و قدرت جادوش به قدری زیاده که وقتی داستان هاش رو میخونم دیگه توی این دنیا نیستم. منم همراه با شخصیت ها، توی طول داستان قدم میزنم، عاشق میشم، اسپاگتی می پزم و از افسردگی رنج میبرم. 

عنوانی که برای پست مطرح کردم در واقع اسم یکی از مجموعه داستان های هاروکی موراکامیه که به عنوان گل سرسبدشون انتخاب شده و نشسته روی جلد کتاب.

کتاب پیش رو، هفدهمین چاپش رو از انتشارات ثالث پشت سر گذاشته و 131 صفحه داره که بخاطر شیرین بودن قلم نویسنده میشه توی یک ساعت یا حتی کمتر خوند و تمومش کرد. 

مترجم  - محمود مرادی - این کتاب به شدت رسا و روون ترجمه کرده این کتاب رو که باعث کل زمانی که به خوندنش اختصاص دادم یه لبخند بزرگ ضمیمه لبهام باشه. 

هفت تا داستان، هفت بار زندگی خارق العاده، هفت بار غرق شدن توی دنیایی که وجود خارجی نداره.

دنیای اول: بید نابینا، زن خفته

دنیای دوم: سال اسپاگتی

دنیای سوم: میمون شیناگاوا

دنیای چهارم: قلوه سنگی که هر روز جابجا میشود

دنیای پنجم: دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

دنیای ششم: اسفرود1 بی دم

دنیای هفتم: مرد یخی

 

اگه بخوام ژاپن رو با یه نویسنده به یاد بیارم قطعا اون شخص، هاروکی موراکامی نازنینمه.

دلم میخواد همه تون این هفت بار رو با شخصیت های قشنگ موراکامی زندگی کنین.

 

 

 

 


1:یه نوع پرنده

 

 


k-drama spoiler

 

 

مدت زیادی نیست که درام کره ای نگاه میکنم و تقریبا توی شناخت این سبک خیلی کم تجربه ام. اما چند وقت پیش بر حسب اتفاق یکی از مومنت های کاپل سریال رو توی اینستاگرام دیدم و راستش ترغیب شدم برای دیدنش.
نظراتی رو دیدم که میگفتن این سریال هم شبیه درام های دیگه است و تکراریه و یا حتی بخاطر نقش مقابل لی جانگ سوک که یه خانوم سن بالاتر بود دوست نداشتن که سریال رو ببین.

با دانلود کردن قسمت اول و دیدن فضای سریال باید بگم که واقعا عاشقش شدم. داستان حول محور نویسندگی، صنعت نشر و تلاش های فراوون

کانگ دان یی میگشت. داستان پیچیده ای نداره. یه کمدی رمانتیک قشنگه به نظرم و توی فضای آرومی که داره بهم خیلی چیزها یاد داده.
هردو بازیگر اصلی سریال نقششون رو عالی ایفا کردن و همینظور اعضای انتشارات گیورو انگار که یه خانواده ن. علاوه بر نشون دادن رابطه زوج اصلی قصه، به داستان بقیه شخصیت هام پرداخته میشه و این خیلی جذابه. نونای سریال، حرفهای قشنگ و آموزنده ای برای بیننده های سریال داره و اونهوی دوست داشتنیش، بهت یاد میده که چطور برای کسی که عاشقش هستی باید از ته قلبت عشق رو بهش پیشکش کنی.

از اینجا به بعد ممکنه حاوی اسپویل باشه حرفهام، پس با احتیاط بخونین یا اگه دوست ندارین زودی ازش بگذرین ^^

 

 

مکملِ عاشقانه، داستان زندگی ماهاست.

دنیایی که توش خیلی اتفاق های عجیب و غریب نمی افته و تقریبا هر چیز مهمی که توی این دنیا وجود داره، از عشق و محبت سرچشمه گرفته شده. داستان با نشون دادن خاطرات دان یی شروع میشه، جایی که با لباس سفید عروسی زیر یه طاق گل ایستاده و وقتی

چا اونهو دوست صمیمی تمام دوران زندگیش زمزمه میکنه که " خوشگل شدی "، دان یی نمی شنوه. و بازی روزگار اونقدر ماهرانه برای دان یی ایفای نقش میکنه که فقط به مدت چند سال کوتاه، از ازدواج نافرجامش با یه دختر بچه که دلش میخواد بهترین ها رو براش مهیا کنه، بیرون میاد.

میتونم قطع به یقین اذعان کنم نویسنده سریال، واقعا هوشمندانه، شخصیت ها رو خلق کرده. طوری که موقع تماشا کردن سریال همش به خودم می گفتم که عه، چقدر فلان شخصیت جای درستی توی داستان قرار داره. و چقدر خوب تر که هر شخصیتی برای خودش داستان جداگانه ای رو داره که میتونه در کنار نقش اصلی و قهرمان قصه، قابل بازگو کردن باشه. 

جدا از قصه دان یی و اونهو، که بعد از سالها دوری، بنا به شرایط پیش اومده برای دان یی دوباره باهم مواجه میشن، باید بگم که سختی های پروسه تولید یه کتاب، توی شرکت انتشاراتی که طی سالها تلاش مدیر و کارمندهاش از صفر شروع به کار کارده و حالا دارای اسم و رسم شده، به خوبی نشون داده میشه. نکته ی مثبت دیگه در مورد مکمل عاشقانه اینه که شخصیت ها فدای محوریت داستان که حول کتاب میچرخه نشدن و یا حتی بالعکس. در واقع، نویسنده به خوبی از هر کدوم از عناصر کتاب و عشق وام گرفته و به صورت مکمل ازشون برای هم تکیه گاه محکمی ساخته. و تصویر این دو عنصر انقدر در کنار هم شیرین و دلچسب جلوه میکنه، که ببینده ناخودآگاه  آرامش و رضایت درونی عمیقی رو  توی قلبش احساس میکنه.

خلاصه اینکه، دیدن این سریال رو به همه اونایی که کرم کتابن، عاشق ادبیات و عاشق دیدن یه رابطه  کیوت ولی پر از نکته های آموزنده هستن پیشنهاد میکنم. 

 

 

حالا هم بریم که چندتا عکس از فضای سریال باهم ببینیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


شاید اگه هنوزم دبیرستانی بودم، خوندن النور و پارک، قلبم رو به تپش مینداخت. یه داستان نوجوون پسند که نشون داد شکل گیری اولین عشق چطوری بود. فصل های ابتدایی، رغبتم برای پیوسته خوندنش کم بود. جوری نبود که نتونم کتاب رو زمین بذارم و به سرعت تمومش کنم. اما از اونجایی که عشق النور و پارک قوی تر شد و گره هایی که توی داستان ایجاد شده بود شروع به باز شدن کردن
، خوندن منم سرعت گرفت و اینجوری شد که چیزی نزدیک به 300 صفحه رو توی چند ساعت تموم کردم و خسته نشدم. بارزترین حسی که موقع خوندن عاشقانه النور و پارک بهم دست میداد این بود که چقدر موقتی به نظر میاد، هرچند که امیدوار بودم واقعا موقتی نباشه شاهد یه رومنس طولانی تر باشم.

النور و ناپدریش.

پارک و خط چشم کشیدن هاش.

ایمپالا و فرار.

مینه سوتا، شهر هزار دریاچه.

و عشقی به کوتاهی یه چشم برهم زدن.

اگه شما هم مثل من کتاب النور و پارک توی قفسه کتابخونه تون نشسته تا قبل از اینکه دیر بشه خوندنش رو شروع کنین چون توی بیست و دو سالگی اونقدر که باید قلبتون رو به تپش نمیندازه. اما درس های زیادی برای یادگیری داره.

 

پی نوشت:مبحث نژاد پرستی توی این کتاب به خوبی توصیف شده بود. که به نظرم یکی از امتیازهای مثبتش محسوب میشد.


book spoiler

افسردگی.

قصه حقیقی نبرد نویسنده کتاب با دیو چند سر افسردگی. نوشتن از احساسم بعد از خوندن این کتاب، به شدت پیچیده و دشواره. به این خاطر که بخشی از اون رو لمس کردم. شاید هم بخشی از اون رو همه ماهایی که  توی این اقلیم زندگی می کنیم به واسطه شرایط جامعه مون، چشیده باشیم. هرچی که هست، خوندن .دلایلی برای زنده ماندن. تنها یه چیزی رو به طور واضح بهم یادآوردی کرد. اینکه نامرئی بودن طبیعیه. بخاطر اینکه انواع مختلفی از درد وجود داره. و هرکسی درد خودش رو داراست. یه درد ویژه و منحصر به فرد. مت هیگ، توی این کتاب از سختی های دوران بیماریش حرف  میزنه، اون دالان تاریکی که توش گیر کرده بوده و هیچ نقطه روشنی رو انتهاش نمیدیده، برامون تصویر میکنه و بهمون نشون میده که چطور ازش گذشته و هنوز هم، بعد از سالها، گاهی اوقات این افسردگی چطور گربانگیرش میکنه. نوشتن از این کتاب، واقعا برام سخته. به نظرم اون احساس دچار بودن حتی به اندازه 0.0001 درصد میتونه دلیلی باشه تا باهاش ارتباط بگیرین. و خب، اگه تا به حال به این نتیجه نرسیدین و فکر میکنین از افسردگی مبرا هستین، بازهم خوندنش رو بهتون توصیه میکنم. ممکنه توی اطرافیانتون، کسی باشه که دچار به افسردگیه و خوبه که حداقل بدونین یه شخص افسرده چطور به دنیا نگاه میکنه و یاد بگیرین توی چه مواقعی، چطور باید دستش رو گرفت.


راجع به اُوه کلمات زیادی توی ذهنم چرخ میزنه. اُوه پیرمرد 59 ساله ای که قصه زندگیش غمناک تر از چیزیه که شخصیت خشکش نشون میده. داستان، همراه با جزئیات و توصیفات فراوون پیش میره. و من عاشق توصیف های جزئی ام. اما از یجایی به بعد، دیگه حوصله ام برای خوندن این توصیفات یاری نمی کرد. نه اینکه بخوام از قلم بکمن ایراد بگیرم، اما در برابر کتاب های دیگه اش، ریتم مردی به نام اُوه، خیلی کند بود و باعث میشد کشش لازم رو برای پیوسته خوندنش، ازت سلب کنه. بکمن، زیر و بم اُوه رو با ظرافت تمام به نمایش گذاشته. عواطف انسانی رو جوری به تصویر کشیده که فقط و فقط از خودش برمیاد. تو رو به بطن ماجرا هل میده و آروم آروم، سرنوشت شخصیتهاش رو باهات به اشتراک میذاره. در واقع نقطه قوت این کتاب بکمن، میتونم بگم همینه. قسمت هایی از داستان که به گذشته اُوه برمی گشت، برای من جذابیت بیشتری داشت. مخصوصا وقتهایی که راجع به سونیا همسر اُوه، گفته میشد، هیجان بیشتری برای ادامه دادنش پیدا میکردم. مردی به نام اُوه، کتابی بود با نصیحت های جزئی. کتابی که تقابل دنیای سنتی و مدرن رو با قشنگترین حالت ممکن بیان کرده بود. کتابی که عشق، درونش درخشش عجیبی داشت و بین تمام شخصیت هاش احساس میشد. با اینکه رضایت خاطر کامل از خوندنش حاصل نشد و بی نهایت آروم پیش می رفت، اما بعضی صفحه ها در عین سادگی، با خودشون مفاهیم عمیق انسانی  رو به همراه داشتن. کسایی که نمیتونن با ریتم آروم کتاب پیش برن، موقع خوندنش اذیت میشن. پس پیشنهاد من اینه که اگه حوصله خوندن همچین کتابی رو ندارین، بجاش توی گوگل نقل قول های تاثیر گذارش رو سرچ کنین برای خودتون یه گوشه ای یادداشت شون کنین. حقیقتا، نقل قول های زیبای بی شماری انتظارتون رو خواهد کشید.


 

یه زمانی وجود داشت که من فقط دوست داشتم داستان ها و نوشته های غمگین بخونم. تراژدی بهشت من بود. وقتی کلمه ها منو به گریه مینداختن، احساس خوبی بهم دست میداد. و شما نمیدونین این غم، این میل به غمگین بودن چقدر افراطی توی وجودم شروع به رشد کرد. و این افراط تا جایی پیش روی پیدا کرد که من حتی توی خرید کتاب، سعی میکردم عنوانی رو انتخاب کنم که ردی از کلماتی این دستی، توش باشه.

تابستان غم انگیز ساموئل اس

و دلیل انتخاب این کتاب، همون کلمه بود.

با اینکه اشتیاق زیادی برای مضامین غمگین داشتم، کتاب برخلاف اسمش فضای تاریک خاصی نداشت. و من با خوندن 10 صفحه، کنار گذاشتمش. شاید سبکش رو نپسندیده بودم. (هیچ وقت از روی عنوان، یه کتاب  رو انتخاب نکنین. تحقیق راجع بهش خیلی بهتره.) تا اینکه چند روز پیش، بعد از تقریبا دوسال، برای اینکه بتونم چالش کتابخوانی سال 2019 ام رو تموم کنم، بخاطر حجم کمش، دوباره از توی کتابخونه بیرون آوردمش. داستان ساموئل برام جذاب نبود. نمیدونم بخاطر ترجمه بود یا قلم خود نویسنده. شاید هم هیچکدوم. چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیخواستم که چیزهای غمگین رو دوست داشته باشم. بعضی وقت ها، نمیدونی چرا، اما بی رغبت و انگیزه، کتابی رو میخونی که فکر میکردی میتونی دوسش داشته باشی. این عجیب نیست. اشتباه نیست. چون روحیات ما مدام در حال تغییر کردنه. با این حال، کتاب رو خوندم. توصیفات جزئی دلنشینی داشت و البته پر بود از سانسور : ) که فرار ازش توی اینجا اجتناب ناپذیره.

راجع به کتاب حرف خاصی نزدم. چون وقتی چیزی به دلم نشینه، نمیتونم راجع بهش خوب حرف بزنم. فکر کنم یجور درددل بود. یکمی اختلاط! با شما.

اگه شما خوندینش، خوشحال میشم درباره اش بنویسن.


آرامش.

این تمام حسی بود که موقع خوندن سه شنبه ها با موری بت صحرا همراه بود. نوشتن از خلاصه داستانها، برای من خوشایند نیست. شاید گریز از خلاصه کردن، برای یه توضیح کوتاه درمورد درون مایه داستان، چیزی باشه که خیلی ها راغبش باشن، اما خب میدونم که بی شمار صفحه وجود داره که توشون پر از این خلاصه هاست. من کتاب ها رو نقد نمیکنم. فقط احساسم رو درموردشون به رشته تحریر درمیارم و اون چیزی رو راجع بهشون بیان میکنم که روی قلبم به شدت تاثیر گذار بوده.

شنیدن حرف های موریِ در بسترِ بیماری، ابدا حس نصحیت شنیدن نداشت. حرفهای موری از دلش می اومدن و به همین خاطر به دل خواننده هم می نشستن. وقتی کتاب رو میخوندم، نگران هیچ درگیری عشقی نبودم، مثلث عشقی، شکست عشقی و از این قبیل موارد. سه شنبه ها با موری شبیه یه ایستگاه انتظاره. نشستی تا خستگی در کنی. منتظر اتوبوس حوادثی و در و دیوار این ایستگاه پر از جمله های قشنگه. جمله هایی که موری به شاگرد قدیمی خودش میچ، سه شنبه هر هفته میزنه. و تو اونجایی. میخونی و ذهنت رو خالی میکنی. از اینکه کسی با مهربونی و درایت تجربه هاش رو باهات درمیون میذاره خرسندی و دلت نمیخواد که موری چشم هاش رو برای همیشه ببنده. اما یادت میاد که هر تولدی با مرگ معنا پیدا میکنه و وقتی داری به جمله ی موری فکر میکنی، یه لبخند بزرگ روی لبت پدیدار میشه:

" مرگ به زندگی خاتمه می دهد، اما رابطه باقی می ماند. "


اگنس مرده است.

داستانی او را کشت.

یعنی اگه اولین صفحه کتابی با چنین جملاتی شروع بشه، شما عاشقش نمی شین؟ گره ای که تنها با دو خط ابتدایی داستان بیان میشه و بعد از اون، همون طور که توی پست قبلی نوشتم بنا بر خصوصیات و سبک قلم اشتام، دوباره از نقطه گسست، واکاوی داستان به سمت عقب شکل میگیره و ما وارد همون دنیایی میشیم که میخواد بهمون نشون بده اگنس چطور و چه زمانی بهش پا گذاشته. داستان درباره ی مردیه که می نویسه و توی یه کتابخونه عمومی با زنی به اسم اگنس آشنا میشه. و خب، این آشنایی با آشناییهای دیگه از نظر من خیلی متفاوت بود. زندگی مشترک با شمایلی غریب که در بطنش بازهم میشد اون روح سرد و جریان سرد رو کاملا احساس کرد اما به چاشنی گرمای عشق موقت، آغشته شده بود. قصدم از نوشتن درباره کتابهایی که خوندم وخواهم خوند به هیچ وجه اسپویل کردن نیست. چون میدونم برای خیلی ها خوشایند نیست. فقط میخوام بهتون بگم که اگنس ارزشش رو داره. اگنس ارزش تحمل کردن قالب سرد زندگی سوئیسی ها رودر قالب کلمات داره. و این حقیقت محضه که اشتام با چنین خصوصیتی توانایی گرم کردن همه قلب های عاشق رو درون خودش و استعدادش به یدک میکشه. تمام نوشته های سرد اشتام، گرمن. و این بینظیرترین پاردوکسی هست که یه نویسنده میتونه دچارش باشه. با اگنس عاشق بشید، اشک بریزید و یه پایان زیبا رو تجربه کنین.

به نظرم همین اندازه از اگنس برای معرفیش، کفایت میکنه.


book spoiler

قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده.

و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه.

ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟

 


سلام :")

نمیدونم چند وقته درست و حسابی سر نزدم به اینجا. راستش فعالیتم رو به اینستاگرام انتقال دادم ولی دلم نیومد اینجا رو ببندم. ریویوها رو از حالا به بعد، هم توی وبلاگ و هم اینستاگرام آپ میکنم. اگه اینجا براتون سخته به اینستاگرام کوچ کنین^^

اینم آدرس پیج:

sahrabookonalist@

 


راجع به مجموعه داستانها، نمیشه کاملا منسجم نوشت و حرف زد. چون هر کدوم از اون داستانها دنیای خودشون و ویژگی های خاص خودشون رو دارن. حس میکنم وقتی با مجموعه داستان طرفم، نوشتن از نویسنده و طرح کلی چیزی که توی ذهنش پرورش داده آسون تر باشه. " کجا ممکن است پیدایش کنم " اسم یکی از داستانهاییه که خود کتاب هم به این اسم توسط انتشارات چشمه منتشر شده. موقع خوندنش حس میکردم اندازه کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نمی تونه سر ذوقم بیاره. اما از همون لحظه ای که به " کجا ممکن است پیدایش کنم " رسیدم، یه دل نه صد دل عاشقش شدم. با اینکه داستان ها هیچ ارتباطی بهم نداشتن، اما انگار اینجا نقطه عطف بود. اینجا همون جایی بود که ذهن موراکامی رو ستایش کردم. استاد بزرگِ همه ی شناورنویسی ها. یکی از ویژگی های موراکامی که خوندن کتابهاش رو برام دلچسب میکنه اینه که به شروع و پایان های منظم و برنامه ریزی شده علاقه ای نداره. شما می تونین اقیانوسی رو در نظر بگیرین که تخته چوب روی موج هاش شناوره. گاهی وقتها هوا طوفانیه، گاهی آروم و صافه و گاهی بارونی. اقیانوس از هر طرف تا بی نهایت ادامه داره و تخته چوب همچنان شناوره. نه غرق میشه، نه کاملا  به ساحل میرسه. هرچند ممکنه این تخته چوب سوار بر موجها تا نزدیکی ساحل سفر کنه. داستانهای موراکامی شبیه اون تخته چوبن. تو از وسط کلمه ها سر درمیاری، توی یه برش زمانی میچرخی و از اینکه به آخرش نمیرسی ترس نداری.

و باید بگم داستان  " خواب " که به عنوان آخرین داستان این کتاب در نظر گرفته شده، از قسمت های برجسته اش به حساب میاد.

موراکامی رو برای نتیجه گرفتن نخونین. برای یه پایان مشخص یا هرچیزی شبیه به این. بذارین همراه با اون تخته چوب، ذهن شما هم شناور بودن رو تجربه کنه.


book spoiler

 

صبح پنج شنبه، کتاب رو دست گرفتم. طبق برنامه ریزی گودریدز باید حداقل هفته ای یه کتاب بخونم تا بتونم چالش 2020 رو تموم کنم. 302 صفحه. تصمیم داشتم روزی 60 صفحه بخونم تا توی پنج روز بتونم تمومش کنم. و حالا ظهر جمعه است. سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش رو تموم کردم و دلم پر از غصه است. کم پیش میاد که کتابی رو بی وقفه بخونم و سیر نشم. شاید آخرین باری که خیلی با اشتیاق کتاب دستم میگرفتم و از دنیا جدا می شدم، همون دوران نوجوانی بود که آن شرلی میخوندم. از کتاب تعریف نمیکنم بخاطر اینکه نویسنده اش، نویسنده ی محبوب منه. تعریف میکنم چون حسی که موقع خوندنش بهم انتقال پیدا میکرد حس عجیب و دوستداشتنی بود برام. حس سیال بودن. معلق بودن توی فضایی تاریک که روشنی ستاره ها توش به چشم نمی اومد. سوکورو تازاکی، سی و شش ساله، با یه سوال مبهم توی زندگیش، با یه ترس از فهمیدن حقیقت، با یه عشق تازه پا گذاشته شده به داستانش، توی فضای لایتناهی و تاریکی، معلق بود. شاید هم توی یه حباب بود. طبق عادت زندگی میکرد و سعی داشت هیچ وقت از قوانین ذهنی خودش تخطی نکنه. سوکورو راکد بود. عاشق ایستگاه های قطار بود و می ساختشون. درست مثل معنای اسمش : " ساختن " . چیزی که باعث شد با این کتاب ارتباط فوق العاده ای پیدا کنم، وجه اشتراکی بود که با چهارتا دوست سوکورو پیدا کردم. نمیخوام اصل داستان رو توضیح بدم، میتونین خلاصه پشت جلدش رو بخونین چون خیلی بهتر از من بهتون توضیح میده که درون مایه ی داستان چیه. گاهی اوقات همه مون، اشتباهاتی توی زندگی مون سر میزنه. از طرف خیلی ها کنار گذاشته شدم و خیلی ها رو کنار گذاشتم. و این کتاب داستان ِکنار گذاشتن هاست. داستانِ یک طرفه به قاضی نرفتن ها. داستانی که عینا توی زندگیم باهاش دست و پنجه نرم کردم. و مهم تر از همه، من عاشق پایانش شدم. پایانی که باعث میشه فکرم برای چند روز درگیرش باشه. هاروکی جادویی ترینه و من به قلمش ایمان دارم. سیال بودن هم جالبه. تجربه کردن هم همینطور. لازم نیست خودت سیال باشی، خوندن یه داستان هم میتونه برای تجربه کردنش کافی باشه. حالا که به آخرش رسیدم، توی  گرامافون نداشته ام رو برمیدارم و قطعه " سالهای زیارتش " رو پخش میکنم. به این امید که سوکورویِ بی رنگ قصه، دوباره رنگ بگیره.


 

قبل از هر چیزی، باید اعتراف کنم که عاشق آرامش جلدش شده بودم. اون فونت گرافی ساده و سفید و یه لیلی پا کوتاه که روی پس زمینه سبزآبی کتاب جا خوش کرده بودن. راستش کتابی نبود که بتونم باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنم به این خاطر که در مورد داشتن یه حیوون خونگی بود. تِد، کسی که دوازده سال و نیم با سگش، لیلی، زندگی کرده و حالا سگش اختاپوس گرفته. تد اصرار داره که اون موجود بی رحم رو اختاپوس صدا بزنه. و خب، حس میکنم خوندنش برای اینکه بدونین اختاپوس کیه و چیه بهتر باشه. هیچ وقت عاشق یه موجود دیگه ای به غیر از درختها نبودم. شاید برای همین، درک کردن تِد سخت بود برام. میدونین، گاهی وقتها، چیزهای دیگه ای از یه کتاب وجود دارن که میتونن برای آدم دلنشین جلوه کنن. و این بار، من عاشق داستان نشدم، عاشق ظرافت روایت، طراحی جلد، حروف چینی، ترفندهای زیرکانه ترجمه و اون لبه های گرد کتاب شدم که شاید به نظر عجیب بیاد. از خوندن لیلی و اختاپوس پشیمون نیستم چون رسالتش رو به اندازه همون یه فصلی که انتظار داشتم ازش، انجام  داد و باعث شد موقع خوندنش به کلمه های، اندوه، فقدان و دلتنگی بیشتر فکر کنم. و حالا، تِد اینجاست تا داستان لیلی رو با هربار عاشق شدنش، برای دنیا تعریف کنه.


 

اصولا وقتی نویسنده ای تبدیل به نویسنده مورد علاقتون میشه، عطش دیوانه واری برای داشتن و خوندن تمام آثارش گریبانتون رو می گیره. ومن، صحرای موراکامی دوست، هیچ وقت از این غافله عقب نمی مونم. ماجرا اینجوری بود که رفتم فروشگاه و قرار بود وسایل ژرونال بخرم. حقیقتا انتخابشون هم کردم ولی وقتی به طبقه ی پایین سر زدم، با قفسه ی زیبای ادبیات ژاپن چشم تو چشم شدم و بعدش دیگه دلم نمیخواست کاری جز کتاب خوندن انجام بدم. این شد که " به آواز باد گوش بسپار " رو از میان همه خوبان برگزیدم و با هم راهی خونه شدیم!

احتمالا این کتاب قراره سوگلی من باشه. چرا؟ چون موراکامی برای اولین بار، با این کتاب شروع به نوشتن کرد اونم وقتی که رفته بود یه مسابقه ی بیسبال رو تماشا کنه و همون اثنا، ایده این رمان یا به قول خودش داستان بلند به ذهنش رسید. کتاب رو دوست دارم نه بخاطر اینکه باید دوسش داشته باشم. دوستش دارم چون شبیه یه راهنماست. چون مقدمه اش بهم گفت اگه توام بخوای، میتونی بنویسی. میتونی تو هم " زایش قصه های میز آشچزخانه ای " خودت رو داشته باشی. موراکامی موقع نوشتن این کتاب 30 ساله بود و امروز که دارم در موردش حرف میزنم تولد 70 سالگیش رو جشن گرفتن. و چهل سال پیوند با نوشتن، با کلمات، با ادبیات این فاتح قله خیال حیرت انگیزه. درمورد خود داستان، میدونین که دوست ندارم واضح بنویسم. اما طبق نوشته ی پشت جلد، رمان در 18 روز از سال 1970 اتفاق می افتد. داستانی از یک فقدان و رابطه هایی که شکل نمی گیرند و ماجراهای یک نسل.

و در آخر قصد دارم بخش هایی از متن کتاب رو که خیلی  برای خودم عزیز بودن با شما به اشتراک بذارم.

  • چیزی به نام نوشته ی کامل وجود ندارد؛ درست همانطور که چیزی به نام یأس کامل وجود ندارد.
  • کار نوشتن را بسیار دردناک می دانم. می توانم یکماه کامل را بدون نوشتنِ حتا یک خط بگذرانم، یا سه شبانه روز پشت سرهم بنویسم، و درآخر بفهمم همه چیزی که نوشته ام اشتباه است. گرچه همزمان عاشق نوشتن هم هستم. کتابت معنا برای زندگی در مقایسه با زندگی کردن آن معنا، مثل آب خوردن است.
  • چگونه ممکن است، کسانی که در نور روز زندگی میکنند عمق شب را درک کنند؟

پی نوشت: نسخه انگلیسی کتاب رو برای دانلود قرار میدم. شاید شما هم مثل من به قلاب های بیشمار یک کتاب عادت نداشته باشین.

 


به آواز باد گوش بسپار - نسخه انگلیسی
حجم: 519 کیلوبایت
توضیحات: https://epdf.pub/queue/hear-the-wind-sing.html
 


 

بارها پیش خودم و دیگران اقرار کردم که خوندن یه کتاب، بی نهایت لذت بخش‌تر  از دیدن فیلم یا سریال اقتباسی از داستان اون کتابه. و خب همچنان، نظرم تغییر نکرده. اما این بار خیلی خوشحالم که قبل از شروع این مجموعه، هم سینمایی و هم سریال رو نگاه کردم و این، باعث شد که به عقیده و نظر خودم، بیشتر ایمان بیارم. می‌دونم که مقایسه ترفندهای فیلمنامه نویسی برای جذب بیننده و ساختار دنیای سینما با نوشتن یه کتاب کار درستی نیست. و حتا مطمئن نیستم که آیا تا بحال فیلم یا سریالی ساخته شده که تماما به متن کتابش وفادار مونده باشه یا نه؟

راستش وقتی با انبوهی از بازیگرها که دوسشون داری رو به رو میشی، نواقص کار کمتر به چشمت میاد، و ذهنت سعی میکنه بیشتر لذت ببره تا ایرادگیر باشه. برای من، خوندن شهراستخوان‌ها سراسرِ لذت و عشق بود. طوری که بعد از سه فصل، انگار دوباره کنار بازیگرها بودم و صدا و اکتشون رو پیش خودم تجسم میکردم. راستش، شهراستخوانها، یجورایی تجربه اولم توی دنیای فانتزی محسوب میشه. هیچ وقت سلیقه ام سمت فانتزی کشیده نشده و خیلی شیفته‌ی این ژانر نیستم. حتا همین حالا که اولین کتاب رو تموم کردم. (من حتا معروف ترین شون رو هم نخوندم-هری پاتر :D ) اما یه چیزی توی قلم کلر هست که باعث میشه ادامه بدم: عشقی که به جنگیدن منجر میشه و جنگیدنی که با سختی همراهه، اما بالاخره یجایی نتیجه میده و لبهات میخندن، چشمهات اشک شوق میریزن و تو، برای تلاش بیشتر، برای جنگیدن های بیشتر، مصمم میشی. برای همینه که ادبیات فانتزی، طرفدارهای بیشماری توی جهانمون داره و به نظرم این پیام کلی همه اون کتابهایی هست که در این ژانر به رشته تحریر در اومدن. و توی این کتاب، به نظرم همه شخصیتهاش به نوبه ی خودشون قهرمانن و این چیزیه که داستان دنیای سایه رو جذاب میکنه.


 

این کتاب عضوی از مجموعه ناخوانده های نمایشگاه کتاب سال 95 بود برای من. (بله، من کتابهایی رو میخریدم که خیلی سطحی عاشقش شون میشدم و حالا اون عادت رو کنار گذاشتم) خوندن چندتا از این مجموعه رو به کل غدقن کردم چون موقع خوندنشون حس خوبی نداشتم. اما از اونجایی که سه شنبه ها با موری رو دوست داشتم دستی به سر این کتاب کشیدم و گفتم که چرا بهش یه فرصت دوباره ندم؟ من نمیدونم شما به معجزه اعتقاد دارین یا نه، ولی بنیاد این کتاب همین کلمه است. معجزه. اوایل داستان، معماهای جذابی مطرح میشد. طوری که هفتاد صفحه ی اول رو مشتاقانه و پیوسته خوندم. و بعدش کتاب برای من، افت شدیدی پیدا کرد. احساس میکردم که این روند رسیدن به جواب، دیگه داره بیش از حد طولانی میشه و خسته کننده است. اما کمر همت بستم و دو سوم باقی مونده رو توی چندساعت تموم کردم. و حسم بعد از خوندن جمله آخر این بود: با اینکه خسته ام کردی ولی هیجان بیست صفحه آخرت باعث شد که به چشم یه معمولی بهت نگاه نکنم. هرچند، نمیتونم کاملا اذعان کنم که کتاب دوست داشتنی تلقی میشه برام یا نه، ولی همینکه بخوام معجزه رو برای خودم تفسیر و معنی کنم، یعنی میچ آلبوم تونسته کارش رو خوب انجام بده. اولین تماس تلفنی از بهشت، این عنوان خودش لقب اسپویلر اعظم رو یدک میکشه و لازم نیست که من توضیح دیگه ای درموردش بدم.

فقط همین رو بگم که بعد از خوندن چندتا اثر، متوجه شدم که طرفدار متن های سهل و فاقد پیچش های ادبی نیستم. البته بازهم نه به طور کامل! و خب شاید بسته به حالت روحی، گاهی اوقات هم بشه از چیزی که گفتم، لذت برد.


book spoiler

 

اگه تا امروز شک داشتم که میتونم با این ژانر ارتباط برقرار کنم، بعد از تموم کردن این کتاب مطمئن شدم که نمی‌تونم. البته توجه به گروه سنی و شناسنامه اثر نکته خیلی مهمیه و میدونم که نباید انتظار بالایی از این اثر داشته باشم، اما گاهی اوقات نویسنده هایی هستن که وقتی آثارشون رو میخونی میتونی خیلی راحت، جدای اینکه نگران برچسب گروه سنی باشی، با قلمش جور بشی و تمام و کمال لذت ببری.

برخلاف دفعات قبل میخوام اسپویل کنم و از چیزهایی بگم که توی این کتاب به نظرم خوب نیومدن.

- معمای کلی طرح داستان، جذاب بود، اما نه تا رسیدن به صفحه آخر، هیجان کتاب فواصل صفحات 70 تا 90 خوب بود، اما قبل و بعدش، هیچ چیزی وجود نداشت که بخواد منو برای ادامه دادن ترغیب کنه

- شخصیت های اضافه ای که کارهای و عجیب و غریب شون به نظرم هیچ سودی برای داستان نداشت

- ربط دادن یه چیزی شبیه سیاه چاله ها به داستان تحت عنوان حلقه زمانی

- کمرنگ بودن نقش خانواده شخصیت اصلی داستان، مخصوصا مادر جیکوب و حذفش در همون صفحات ابتدایی

- پی رنگ ضعیف، نویسنده سعی کرده بود خلاق باشه و فضای جنگ رو توی داستانش بگنجونه و بین گذشته و آینده، پل زمانی و ارتباط خاصی بسازه، اما حقیقتا چیزی نبود که بتونه منو به وجد بیاره

- واکاوی شخصیتها، روحیات، احساسات و حتی دیالوگهای رد و بدل شده بین شون، به نظرم خام بود و هیچ گرمایی نداشت

و همه اینها در کنار هم، باعث شدن که من توی  هشتاد صفحه پایانی، خیلی از جملات رو اسکیپ کردم و خوندم که فقط تمومش کرده باشم. و تنها قسمت خوب کتاب، که بخاطرش دو تا ستاره بهش دادم، عکس های سیاه و سفید قشنگ و عجیبی بود که طبق  واقعیت بودن.

در نهایت،

{صحرا، آدم قصه های رمانتیک و غمگین و عاشقانه است.}

این رو توی دفترم به خودم سرمشق میدم و سعی میکنم یه صفحه کامل ازش بنویسم!


به قدری این کتاب رو دوست دارم که حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. ولی بذارین یه داستانی رو براتون تعریف کنم. کتاب اصلی رو دو سال پیش خریدم و همیشه با خودم فکر میکردم اون دوتا صفحه سیاه که اولیش با کلمه  " قبل " و دومیش با کلمه  " بعد " علامت گذاری شده یعنی چی؟ و حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم که یه اتفاق ناباورانه قراره مرز جدایی این دو بخش باشه. با این حال هیچ وقت نتونستم بیشتر از 15-10 صفحه ی ابتدایی کتاب رو بخونم تا اینکه امسال فهمیدم مینی سریالش ساخته شده. با نگاه کردن سریال، مشتاق شدم و داستان به نظرم خیلی گیرا و هیجانی اومد. اما وسطهاش بود که کتاب ترجمه رو از سایت سی بوک سفارش دادم و یه خودم قول دادم سریال رو رها کنم و تا رسیدن کتاب، به خودم دلداری بدم که قرار نیست برای شخصیت دختر کتاب، اتفاق وحشتناکی بیفته. اما نتوستم و توی دو روز دیوانه وار تماشا کردمش و اشک ریختم. گمونم از اینجا به بعد اسپویل به حساب میاد.

داستان درباره‌ی پسری به اسم مای هالتره که تنهاست و علاقه شدیدی به حفظ کردن آخرین کلمات افراد مرده داره. اما اگه از من بپرسین داستان درمورد دختر مرموز و غیرقابل پیشنی مدرسه تابستانی کلور گریکه به اسم آلاسکا یانگ. دختری که گذشته زندگی غمگینش، در طول داستان فاش میشه و شخصیت های دیگه رو به طور کامل درگیر خودش می کنه. وقتی به چیزی علاقه وافر پیدا میکنی کلمات از دستت فرار میکنن و احساس میکنم دارم به بدترین نحو، از بهترین کتابی که توی این مدت اخیر خوندم حرف میزنم! به نظرم باید برگردم به روش خودم و خلاصه داستان رو براتون تعریف نکنم و فقط حسم رو توصیف کنم.{برای اینکه بدونین خلاصه داستان چیه، سرچ کردن توی گوگل بهترین راه حله!!}

من، مای بودم. شاید بیشتر روزهای زندگیم رو مایگونه گذرونده باشم. کسی که همیشه یه سوال ته ذهنش هست : " آخرش که چی؟ " و خب هنوز هم اونقدر شجاع نشدم که مثل مای زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی شبیه آلاسکا یانگ قرار بدم تا بتونم جواب " شاید بزرگ " رو بگیرم. مای کنجکاو بود که زندگی پس از مرگ چه شکلیه و برای پیدا کردن یه جواب مناسب، تبدیل شد به کسی که بارها و بارها خود درونش رو از تغییراتش به تعجب وا می داشت. چیزی که بعد ارتباط چند هفته ای با این کتاب منو همچنان سر ذوق نگه داشته اینه که جان گرین توی اولین کتابش، مسئله ی عشق، ادیان، دوستی و نوعی از بی پروا بودن رو با ظرافت تمام در کنار هم قرار داه و شاهکار بینظیری ساخته تا مادامی اون رو به خاطر می‌آرید، اشکهاتون از جوشش نمی افته. به نظرمن، جان گرین توی مطرح کردن سوالات بنیادی، خیلی استاده. طوری که از اولین صفحه تا آخرین کلمه های کتابش، از خواننده ها میخواد که درباره اش فکر کنن. درباره ی زندگی پس از مرگ، و اینکه مجبورشون نمی کنه چیزی رو تماما و تلقینأ بپذیرن. و این به شدت زیباست. کتابی که تو رو به فکر کردن عادت بده یعنی تونسته به هدفش برسه.

آلاسکای داستان، یه اتاق پر از کتاب داره، جایی که اسمش رو گذاشته کتابخونه ی زندگی و بین همه این کتاب ها، کتابی هست که به نظر میاد شالوده ی ذهنش رو درگیر خودش کرده. یه جمله کلیدی " چگونه خواهم توانست از این لابیرنت بیرون روم " و جوابی که براش پیدا کرده بود: " مستقیم  و سریع "

آلاسکا، توی نیمه داستان، طوری که هیچکس انتظارش رو نداره به آغوش مرگ قدم میذاره و حالا همه در تکاپوی جوابن. مرگ غیرمنتظره ای که هیچ وقت و هیچکس، جز آلاسکا یانگ نمی تونه جوابی براش داشته باشه. شخصیتها فکر میکنن. خودشون رو سرزنش میکنن، نا امید میشن، مرگ آلاسکا رو قبول میکنن و در انتها داستان با یه شاید تموم میشه:

آخرین کلمات توماس ادیسون اینها بودند:

اون جا جای خیلی قشنگیه.

مطمئن نیستم " اون جا " کجاست؛ ولی معتقدم جایی هست و امیدوارم زیبا باشد.

حالا، ما هم مثل شخصیتهای کتاب، به این فکر می کنیم که راه رهایی از این هزارتوی پر پیچ و خم چیه؟ آیا جواب ما به این سوال مثل جواب آلاسکا خواهد بود؟


 

زمستونه و برف میاد. تو مست خوابی، ولی یه نفر هست که کنارت نشسته و گرمای شومینه، صورتش رو سرخ‌تر کرده. موهات رو نوازش میکنه و گوشهات، پر از نجوای صدای اونه.

چی بنویسم ازش؟

صحرا عاشق نوشته های آرومه. و کیوتو یکی از آروم ترین هاست.

 کاواباتا سومین نویسنده ای بود که منو به ادبیات ژاپنی نزدیک تر کرد. قلمش ساده است ولی جزئیات رو خیلی دقیق به تصویر میکشه. طوری که همش با مونتگمری مقایسه اش می کردم و سر خوندن هر توصیف، یه لبخند بزرگ روی لبهام شکل می گرفت. راستش، فکر نمی کنم خوندن این کتاب جز برای افرادی که عاشق درختها و طبیعتن و از توصیفات بسیار به وجد میان، لذت بخش باشه. به نظرم خوندن اینطور کتابها، نیازمند صبر و حوصله است. نیازمند یه تخیل قوی و عجله نداشتن برای به اتمام رسوندن کتاب.

حسی که خوندن این کتاب بهم بخشید شبیه لمس کردن گلبرگ صورتی یه گل بود.

و من با تمام قلب طبیعت دوستم، عاشق کیوتو شدم و انتخاب کردم که اسم ژاپنی ام "چیه کو" باشه.


 

یادم نمیاد از کجا خریدمش، کی خریدمش، چیشد که خریدمش؟ ولی به خاطر میارم که تمام روزهای خوندنش، عاشق خط به خطش بودم. هنوز هم هستم. طبق شناسنامه کتاب، انگاری زمستون 95 بوده که تصمیم گرفتم مامانش باشم. آوردمش توی کتابخونه ام و باهاش گریه کردم. داستانی که در مورد دوتا نوجوون بود. یکی با یه درد نامرئی توی قلبش و یکی دیگه با یه درد مرئی. یعنی اینجوری بود که راحت باهاشون گریه میکردم و از غمگین بودن ماجراشون، لذت میبردم. عاشق تراژدی بودم. فکر میکنم هنوز هم باشم. تا اینکه چند روز پیش، توی یکی از روزهای سال 99، تصمیم گرفتم برای رفع دلتنگی بعد از سه سال و اندی، فیلمش رو تماشا کنم. میدونستم ته قصه چی میشه. میدونستم بازهم قراره اشکم دربیاد اما با این حال، هربار از شدت بغض، پلیر رو می بستم و دیدنش رو متوقف میکردم.

فینچ با استک نوت های رنگیش.

اولترا وایُلت.

پل.

تعویض نوبت برای زندگی.

بیدار موندن.

تو راننده ای.

بنویسش.

احساسم برای توصیف شدن، در قالب کلمات جا نشدنیه.

خوندن کتاب و تماشای فیلم رو بهتون پیشنهاد میکنم. {اول کتاب، بعد فیلم}

کتاب مورد علاقه ی من، مرسی که به این دنیا پا گذاشتی تا صحرا بتونه تو رو بخونه و اشک بریزه.


book spoiler

لطافت خوندن کتاب شعر،

اونقدری هست که تو رو برای مدت کوتاهی که انتخابش کردی تا باهاش همراه بشی، از دنیای رنجور دور و اطرافت رهایی ببخشه. " خورشید و گل هایش " دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم و واقعا لذت بخش بود برام. تصویرسازی فوق العاده و متن سهلی که هر کلمه اش به قلبم می نشست.

در یک توضیح مختصر :این کتاب،  شعری از زبان همه ی زن هایی که خودشون رو زیبا میبینن و بیان احساساتی که سرکوب شدنه.

توصیه می کنم به اون کسی که:

میخواد فارغ از دنیای اطرافش با کلمات مانوس بشه.

نگرانه که زبانش قوی نیست و نمی تونه کتاب های انگلیسی رو بخونه.

عاشق خورشده و گل هاست.


این روزها بیشتر به کتاب‌هایی که توی پیج‌های مختلف میبینم، توجه می‌کنم. اینکه وقتی کتابها خونده میشن، چه حسی به خواننده‌هاشون بخشیدن که از سر عشق و ذوق مهمون استوری‌ها و پستهاشون میشه. با " سرگذشت گربه مسافر " از طریق استوری های  آرمینا آشنا شدم. راستش نحوه ذوق کردن کسی در مورد ادبیات ژاپن، همیشه منو خوشحال میکنه. پس اسم کتاب رو گوگل کردم و یکمی راجع بهش خوندم. ترغیب شدم که نانا رو به خونه ام دعوت کنم. (نانا گربه ی کیوت داستان ماست که اسمش از عدد 7 گرفته شده، چون دمش شبیه به یه 7 خمیده است-به ژاپنی نانا یعنی عدد 7)

بذارین اینجوری بگم که داستان نانا یه داستان ساده اما قشنگه. داستانی که زاویه ی روایتش بین دانای کل و نانا در حال گردشه. و چی جذاب تر از اینکه یه داستان از دیدگاه گربه ای بیان بشه که عاشقانه صاحبش-ساتورو- رو دوست داره؟

قصه با سفر کردن شروع میشه. نانا و ساتورو کنار هم توی ونشون جاده ها رو طی میکنن و بهم قول میدن که تمام چیزهای قشنگ دنیا رو باهم ببینن. نمیخوام بیشتر از جزئیات سفرشون براتون بگم. چون مزه اش به اینه که وقتی خودتون دارین میخونینش زیر کلمه ی گودّو راکّو خط بکشین و قیافه متفکر نانا رو تصور کنین.

غمِ نانا شیرینه، چون معتقده:

" من تا ته تهش گربه‌ی تواَم. "

با نانا و ساتورو سفر کنین، بهتون خوش میگذره. قول میدم.


این روزها بیشتر به کتاب‌هایی که توی پیج‌های مختلف میبینم، توجه می‌کنم. اینکه وقتی کتابها خونده میشن، چه حسی به خواننده‌هاشون بخشیدن که از سر عشق و ذوق مهمون استوری‌ها و پستهاشون میشه. با " سرگذشت گربه مسافر " از طریق استوری های  آرمینا آشنا شدم. راستش نحوه ذوق کردن کسی در مورد ادبیات ژاپن، همیشه منو خوشحال میکنه. پس اسم کتاب رو گوگل کردم و یکمی راجع بهش خوندم. ترغیب شدم که نانا رو به خونه ام دعوت کنم. (نانا گربه ی کیوت داستان ماست که اسمش از عدد 7 گرفته شده، چون دمش شبیه به یه 7 خمیده است-به ژاپنی نانا یعنی عدد 7)

بذارین اینجوری بگم که داستان نانا یه داستان ساده اما قشنگه. داستانی که زاویه ی روایتش بین دانای کل و نانا در حال گردشه. و چی جذاب تر از اینکه یه داستان از دیدگاه گربه ای بیان بشه که عاشقانه صاحبش-ساتورو- رو دوست داره؟

قصه با سفر کردن شروع میشه. نانا و ساتورو کنار هم توی ونشون جاده ها رو طی میکنن و بهم قول میدن که تمام چیزهای قشنگ دنیا رو باهم ببینن. نمیخوام بیشتر از جزئیات سفرشون براتون بگم. چون مزه اش به اینه که وقتی خودتون دارین میخونینش زیر کلمه ی گودّو راکّو خط بکشین و قیافه متفکر نانا رو تصور کنین.

غمِ نانا شیرینه، چون معتقده:

" من تا ته تهش گربه‌ی تواَم. "

با نانا و ساتورو سفر کنین، بهتون خوش میگذره. قول میدم.


سلام^^

راستش نمیدونم چند وقته که نیومدم به اینجا سر بزنم. اما هیچ وقت به فکر حذف کردن وبلاگمم نیفتادم. الان که عمده فعالیتم توی اینستاگرامه، ولی شاید ری ویوهایی که اونجا نوشتم رو توی وبلاگ هم در آینده آپلود کنم.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها