یادم نمیاد از کجا خریدمش، کی خریدمش، چیشد که خریدمش؟ ولی به خاطر میارم که تمام روزهای خوندنش، عاشق خط به خطش بودم. هنوز هم هستم. طبق شناسنامه کتاب، انگاری زمستون 95 بوده که تصمیم گرفتم مامانش باشم. آوردمش توی کتابخونه ام و باهاش گریه کردم. داستانی که در مورد دوتا نوجوون بود. یکی با یه درد نامرئی توی قلبش و یکی دیگه با یه درد مرئی. یعنی اینجوری بود که راحت باهاشون گریه میکردم و از غمگین بودن ماجراشون، لذت میبردم. عاشق تراژدی بودم. فکر میکنم هنوز هم باشم. تا اینکه چند روز پیش، توی یکی از روزهای سال 99، تصمیم گرفتم برای رفع دلتنگی بعد از سه سال و اندی، فیلمش رو تماشا کنم. میدونستم ته قصه چی میشه. میدونستم بازهم قراره اشکم دربیاد اما با این حال، هربار از شدت بغض، پلیر رو می بستم و دیدنش رو متوقف میکردم.

فینچ با استک نوت های رنگیش.

اولترا وایُلت.

پل.

تعویض نوبت برای زندگی.

بیدار موندن.

تو راننده ای.

بنویسش.

احساسم برای توصیف شدن، در قالب کلمات جا نشدنیه.

خوندن کتاب و تماشای فیلم رو بهتون پیشنهاد میکنم. {اول کتاب، بعد فیلم}

کتاب مورد علاقه ی من، مرسی که به این دنیا پا گذاشتی تا صحرا بتونه تو رو بخونه و اشک بریزه.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها