دنبال کردن آدم ها، از پشت پنجره کار لذت بخشی بود. تماشا کردن خورشید وقتی غروب میکرد و زل زدن به طاق آسمون برای پیدا کردن ستاره ای که شاید فقط مال من میشد. زیاد اهل معاشرت نبودم. ترجیح میدام اکثر اوقات کنار پنجره ی مستطیلی بزرگ اتاق بشینم و به رفت و آمد مدام آدم ها خیره بشم. راستش از اینکه میتونستم برای هر آدمی، یه قصه منحصر به فرد بسازم به خودم میبالیدم. هرچند وقتی بزرگتر شدم، به این نکته رسیدم که خیال بافی در مورد آدم های واقعی کار به جایی نمی بره. 

توی قصه ها، تو میتونی چیزی رو بسازی که وجود نداره، میتونی دردی رو درمان کنی که دارویی نداره. گلی رو پروش بدی که احتیاج به آب نداره و خورشیدی رو  خلق کنی که بجای آسمون دلش میخواد توی اقیانوس خونه داشته باشه.

و بعدها، گذر زمان باعث شد تا این عادت رو ترک کنم. 

نمیخواستم قصه گویی باشم که صداش از پشت شیشه به گوش هیچ شنونده ای نمیرسه. نمیخواستم کتمان کننده ی هویت واقعی آدم ها باشم. هویتی که میتونست و توانایی پدیدار شدن رو داشت.

حالا پنجره خاک گرفته

و من دیگه قصه ای نمیگم.



با دست هات حرف بزن، با چشمهات قصه بگو. من دست هات رو میشنوم و چشمهات رو لمس میکنم.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها