نمایشگاه رفتن من امسال کوچیکترم رقم خورد. دیروز باهم رفتیم. و یه تجربه جدید بود. گرونی کتاب برام اعصاب نذاشته بود و هیچی نخریدم. و فقط به خیل جمعیتی چشم دوختم که تا چند وقت دیگه حتی نمیتونن با شرایط موجود کتابی که برای سلامت روحشون مفیده رو بخرن. از جنبه های غمگینش که رد بشیم، میتونم بگم دیروز عصر قشنگ بود برام، چون برای اولین بار دست خواهرم رو گرفتم و باهم بین کتابها قدم زدیم. براش از وقتهایی که بچه بودم و می رفتم نمایشگاه تعریف کردم و بهش گفتم که کتابها میتونن چقدر قشنگ باشن. تجربه های سن نه سالگیم رو نه ساله الآنم به اشتراک گذاشتم. توی مترو اذیت شد. خسته شد و پاهاش درد گرفت. ولی فکر میکنم ارزشش رو داشت. باید بدونه که کتاب قشنگ ترین دوستش میشه. میخوام عادت خوبش، ذوق کردن راجع به کتابهاش باشه وقتی داره درموردشون باهام حرف می زنه.



پی نوشت:

بجای تمام کتاب هایی که دلم میخواست و نخریدمشون، " هر دو در نهایت می میرند " عزیزم رو با خودم بردم نمایشگاه. 

توی غرفه نشر پیدایش که ناشر همیشگی کودکی هام بود [مجموعه های جذاب حسنی که هنوز هم دارمشون ":) ] چرخیدم و منتظر موندم تا مترجم های عزیزترش از راه برسن.

و خب، بذارین بگم که هرچقدر از خوش برخورد بودن میلاد بابانژاد و همسرشون الهه مرادی براتون تعریف کنم بازم کم گفتم.




+امیدوارم کتاب خریدن، آرزو نشه :)



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها